تولد... تولد... ولی یکم متفاوت

 



سلام.

بعد از ۹ ماه انتظار کم کم به روز موعود نزدیک میشدیم.نمیدونم اسمش غروره یا نه که هیچ وقت جلوی کسی علاقه ام به اونی که توی بطنم در حال رشد بود نشون نمیدادم...

.

.

.

با یکدنیا آرزو وارد اتاق عمل شدم و با اصرار خواستم به جای بیهوشی کامل از بی حسی استفاده کنن تا در لحظه لحظه تولد پسرم هشیار باشم و تلاش متخصص بیهوشی برای اینکه چشمامو ببندم و به خودم آرامش بدم فایده نداشت.

بالاخره............. آتیلا به دنیا اومد... اول به انگشتاش نگاه کردم ...دستها...پاها...نه خدارو شکر همه سر جاشون بودن...خیالم راحت شد... ولی به نظرم رنگ پوستش یکم تیره بود...خوابم گرفت...........خوابم برد.......................

ادامه مطلب ...