در خونه رو که بستم دلم هرٌی ریخت پایین.حالا توخونه تنها هستم و آتیلا هم توی مهد کودکه.ولی حتی نمیتونم یک قدم بردارم.به خودم میگم چیه؟مگه همین رو نمیخواستی؟که آتیلارو بذاری مهد؟حالاکه مونده. دیگه چته؟
ولی خودم میدونم که ...
میرم سراغ لباسشویی و دکمه رو فشار میدم.(مامان اجازه میدی من بزنم؟)صدای آتیلا توگوشمه.
میرم تو اتاق خواب.چشمم میخوره به لیوان آب آتیلا.(مامان آب اَفتَم گلومم«رفت تو گلویم») از اتاق میام بیرون.
میرم ظرف های نشسته سحر رو بشورم.باز یادم میاد ( مامان بریم پارک چرخ و فَلَنگ « چرخ و فلک » سوارشیم.)
بقیه متن در ادامه مطلب
دستامو آب میکشم.لباسامو میپوشم.سوییچ رو بر میدارم و میخوام از خونه برم بیرون... ولی کجا.به خودم میگم:
_ دو ماه زحمت کشیدی.اقلا برای وقتت ارزش قایل شو.دو ماه از صبح تا ظهر توی مهد کودک نشستی.حالا که سه روزه آتیلا عادت کرده خودت چه مرگته؟
به خودم جواب میدم :
_ آخه عذاب وجدان دارم.
_ چرا؟
_من که خودم تو خونه هستم.برای چی گذاشتمش مهد؟
_ میدونی که داری چرت میگی.
_ مینونم. میدونم .آتیلا خیلی به من وابسته هست.حالا وابستگیش کم میشه. ولی....
_ ولی بی ولی..
.
.
.
میدونید چیه؟من اصلا فکرشم نمیکردم که آتیلا اینقدر به من وابسته باشه.همیشه با افتخار میگفتم: آتیلا خیلی زود شروع کرد به مستقل شدن.خودش از 1 سالگی غذا خورد.توی پارک خودش از پس خودش بر میاد و نیازی نداره که من پا به پاش بدوم.توی خونه خیلی راحت باخودش بازی میکنه و ...
ولی وقتی مهد رفتن شروع شد من و آتیلا اون یکی رو مون رو نشون دادیم.یعنی وابستگی دونفره برای جدا نشدن از هم.هیچکس فکرشوهم نمیکرد که ما اینقدر به هم وابسته باشیم.
در هر صورت آتیلا بعد از 2 ماه بالاخره پذیرفت که مامان اگه بره بازم برمیگرده.پس مامان هم باید سعی کنه بپذیره که مهد رفتن به صلاح خود آتیلاست.برای خود مامان هم خوبه.اون خودی که با دوسال تنهایی بچه داری کردن کم کم داشت فراموش میشد..
.
.
.
.
.
.
.
چیکار دارم میکنم؟
سلام.من میخواستم خاطرات مسافرت 1 ماه پیش !!! رو بنویسم.ولی ناخودآگاه حرفای دلم رو نوشتم.
نماز و روزه هاتون قبول.انشاا... خدا به همه مون این توفیق رو بده که تا آخر ماه تواین ضیافت مهمونش باشیم.
فکر کنم دلیل یک ماه تاخیرم براتون روشن شده باشه.قراربود بعد از مسافرت از اونجا براتون بنویسم .ولی این مهد رفتن تمام اوقات فراقتم رو پر کرده بود. ولی خدارو شکر.آتیلا بدون گریه توی مهد میمونه و هر روز هم مشتاق تر از روز قبل هست.
ماهم مسافرت خوبی داشتیم.آب و هوای فوق العاده.غذاهای خوشمزه.دیدار پدر و مادر و خلاصه خیلی چیرهای دیگه.تنها بدیش این بود که آتیلا از من جدا نمیشد.چون هنوز حال و هوای مهد و رفتن من تو کلٌش بود.فکر میکرد اگه بره تو اتاق من میرم.اگه بره بیرون من میرم.اگه من برم تمشک بچینم و اون پیش مامانم بمونه من دیگه بر نمیگردم.به خاطر همین من توی این مسافرت یک کم اذیت شدم.باباجونمون هم که تبریز بود و من کمکی نداشتم.ولی روی هم رفته بهمون خوش گذشت.
اینم چند تا عکس از سفرمون
زود زود با عکسهای تولد پرهام توی مهد برمیگردم.خداحافظ
سلام وب باحالی دارین اومدم دعتتون کنم به وب منم بیاین
سلام
معلومه مامانه خوبی هستی که پسر ماهت این همه بهت وابسته است .
امیدوارم شاهد موفقیت هاش باشی و لذت ببری . دوست خوبم
یعنی من واقعا مامان خوبیم؟خداکنه
آزاده جان مامان مهربون فکر کن اگر از 6 ماهگی می خواستی گلتو بذاری مهد چی میشد.
الان حداقل خیالت راحته که میتونه از خودش دفاع کنه و اتفاقی براش نمی افته پس دیگه نگرانی نداره.
اگر منم طبع شعرم خوب بود الان واست میسرودم ولی افسوس ....
سفر نامه جالبی بود دلم خواست
سلطان غم مادر!
از شوخی گذشته. درست میگی. برای آتیلا خوبه. اما برای تو هم خوبه. خوبه که یادت بیاد یه خودِ مستقل هم داری.
سلطان غم مادر
دوست خوبم آپم
نمدونم چی بگم .اخه من مادر نیستم
راستی
آپم
خوشحال میشم یه سر بم بزنین
ممنون عزیزم خیلی لطف کردی اگه بخواهیم شب اونجا سکونت کنیم کجا باید بریم .
جایی هست ؟
خیلی عالیههههههههههههه .واقعا زندگی اونجا با صفاست .البته فکر کنم زمستون اونجا زندگی سخت باشه نه ؟ولی بهار و تابستونش خیلی باصفاست .
سللللللللللللللام خاله آزاده بلاخره اومدی
همیشه سفر ...
چشم آش به همسایه ندیم به کی بدیم ؟؟؟؟؟؟
این طرفا بیا ...
سلام.چشم.خونه همسایه نریم خونه کی بریم ؟؟؟؟؟؟
ممنون از حضورت
با پست پدر تولدت مبارک آپم
آتیلا گل پسرتو ببوس
ممنونم
ولی کاش بتونم ذره ای از کاراشو انجام بدم
میتونی.تو دختر اون پدری.
فراموش کردی؟
سلام خاله
خوبی ؟
دلمون براتون تنگیده بود
چه جراتی از خودت نشون دادی
تونستی آتیلا جون رو ببری به مهد چند وقتی من هم تو سرم هست که منم این کارو بکنم اما..................
مثل تو هنوز جرات این کارو پیدا نکردم
سلام خاله.غربت و تنهایی آدم رو مجبور به هر کاری میکنه.شماهم که با این واژه بیگانه نیستی.ولی قزوین چون کوچکتر از تهرانه من یک مهدکودک خوب و مطمئن رو زودتر از شما پیدا کردم.الان هم من و هم آتیلا از این قضیه راضی هستیم.منم تازه دارم اون خودِ فراموش شده ام رو پیدا و بازسازی میکنم.توصیه میکنم در اسرع وقت این جرات رو پیداکن.
درضمن من با اون پس ودری که بهم دادی نتونستم وارد وبلاگ شاینا گلی بشم.دوباره برام بذارش.
میبوسمتون
آزاده
سلام ازاده جون.... پسمله خوشکلت خوبه؟
چند روز پیش به وبلاگتون سر زدم ولی فرصت نشد نظر بذارم و احوالتون رو بپرسم....
از طرف من اتیلایه نازم رو ببوس
روزی که منم واسه اولین بار به خاطر درسام مجبور شدم بهنوش رو بذارم خونه ی بابام(یک روزه کامل) همین حسه تو رو داشتم ... وقتی اومدم خونه بغض گلوم رو گرفته بود
ولی بچه هامون باید یاد بگیرن تا حدی مستقل باشن...
عاشق اون عکس پروفایله آتیلام...
بوووووس برای آتیلا کپلی که انگار دیگه خیلی کپلی نیست و بیشتر داره شبیه آقاها میشه
سلام.الناز جون.محبت داری.خودت که ماشاا... هنرمندی.ولی فکر کنم که توی عکاسی سلیقه های مشترک زیادی داشته باشیم.
سلام از وبلاگ خواهر زاده من هم دیدن کنید خلوته ولی قراره پاتوق دوستای خوبم بشه
سلام.لطفا آدرسش رو برام بذارید.ممنون میشم
سلام آزاده جون خوب هستی ؟ آتیلا جون خوبه ؟
راستی من از روستای زیباتتون برای مادرم تعریف کردم مامانم عاشق روستاست اون هم تو شمال خیلی مشتاقه بیاد اونجا رو از نزدیک ببینه امکان داره تعطیلات عید فطرت یه سفر بیایم اونجا می خواستم ببینم امکانش هست شمارتو داشته باشم با هم در راتباط باشیم که اونجا رو بتونیم پیدا کنیم و اینکه ما اگه بخواهیم شب اونجا بمونیم خونه بهمون کرایه میدن ؟میشه مامانت سفارشمون رو بکنه اونجا بی سرپناه نمونیم .
بازم ممنون و ممنون
عزیزم برات نظر خصوصی گذاشتم.
سلام
خوبین؟
واقعا لطف میکنین و زحمت میکشین میاین تو وبلاگم و نظر میدین.امیدوارم بتونم رضایت همه رو جلب کنم
بازم سر بزنین
وبلاگ شما هم خیلی جالبه
اینشا... فرزتدتون در زیر سایه خانوادش همیشه موفق پیروز باشد
salam webloge khoubi dari , ama harchi fekresha mikonam mibinam vagheannnn kheyli bikari ke vaghteta touye net migzarooni bejaye inkara behtare ye kelase ashpazi , sofrearaee ya khayatia az in jour chiza beri (beshni yek nasihat az man kandar an nabvad gharaz ;)
ممنون از نصیحتت دوست من. حتما بهش عمل میکنم.