سلام.
چقدر زود گذشت... انگار همین دیروز بود که تصمیم گرفتم برای آتیلا وبلاگ درست کنم ... ولی وقتی دست بکار شدم اصلاً نمیدونستم چی بنویسم... ازکجا شروع کنم ... ولی همین که به آتیلا نگاه کردم سوژه دستم اومد... آره ... چه جالب... آتیلا اصلاً خودش سوژه بود...
پس دست بکار شدم و پُست دوساله ها رو نوشتم. الانم میخوام در مورد پسری بنویسم در آستانهء سه سالگیه و بودن با اون توی روزهای گذشته هر روز و هر ساعتش برام خاطره شده.خاطرات خوب و بد... بد که نه...یکم متفاوت با اون چیزی که همه ما از بچه داری تو ذهنمونه.از بیقراریهایی که از نوزادی شروع شد و هنوزم آتیلا رو کاملا ً رها نکرده.از روزهایی که باهم به مهد می رفتیم و وقتی که می اومدیم حس میکردم که چقدر روزم به بطالت گذشت و امکان نداره که آتیلا به مهد کودک عادت کنه. ولی خوب... بعداً به هَمَمون ثابت شد که همیشه همون چیزی که فکر میکنیم !!! اتفاق نمی افُته و حتی آتیلای وابسته هم بالاخره از مامانش جدا میشه... این چیزا رو مینویسم که بعداً که آتیلا خوندشون بدونه که این آقای جنتلمن و باشخصیت امروز همون جوجه کوچولوی بعضی وقتا نامهربونِ دیروزه.
بگذریم...
اینم آتیلا و سفره هفت سین خونه خودمون که انصافاً طبق قولی که داده بود اصلاً بهش دست نزد.
به امید سالی خوب و پراز سلامتی و برکت برای تمام دوستان مجازی پسرم...
پست بعدی مربوط به تولد آتیلا میشه که بعد از جشن تولدی که توی مهد براش میگیریم عکسها و خبرش رو میذارم.فقط بگم که روز تولد آتیلا که 7 فروردین بود به تله کابین نمک آبرود بردیمش و چه کیفی کرد...