-
دانش آموز کوچک من..
سهشنبه 13 آبانماه سال 1393 17:56
و بالاخره.... . . . . آتیلا هم به آرزوش رسید و بعد از فارغ التحصیلی از پیش دبستانی.. با دعای خیر بابا... و بدرقه مامان.. وارد مدرسه شد... به ادامه مطلب برو... متن فوق العاده ای از "علی اکبر زین العابدین", درست با شروع سال تحصیلی به دستم رسید و توجهم رو خیلی به خودش جلب کرد.... در ابتدا بنظرم ساده و قابل اجرا...
-
پایان شش سالگی من...
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1393 23:41
ا مروز جوجه من شش سالگی رو پشت سر گذاشت و وارد مرحله جدیدی از زندگیش شد... و داره به آرزوش که رفتن به مدرسه هست، نزدیک و نزدیک تر میشه.. با توجه به تجربه ما, دیگه کم کم ازین مرحله سنی به بعد, اهداف بچه ها مشخص تر میشه و بچه ها در رسیدن به خواسته هاشون, قاطع تر میشن... و آتیلا بما نشون داد که خواستن, توانستن است.....
-
زندگی زیباست...
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 00:32
سلام خوش_حال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم خنده کنم من دست بزنم من پا بکوبم من شادانم... امسال برای پنجمین سال, به شکرانه وجود آتیلا, عید خوبی داشتیم.. چون عید نوروز برامون یادآور ورود آتیلا به زندگیمونه.. توی این چند ماه, روزهای خوبی باهم داشتیم... از روز تولدش که طبق روال این چندسال نمک آبرود بودیم. تا گردشهای...
-
در آستانه سال نو
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 17:31
سلام. سال نو گل آورد, زمستونو بهار کرد سال قبل, بارُ بست یواش یواش فرار کرد عید اومد خنده کن فردا رو کَس ندیده سال نو, سال نو یه سال پر امیده بله ... یه سال دیگه هم گذشت... بچه ها بزرگ شدن.. بزرگا, بزرگتر... توی سالی که گذشت, همه جور اتفاقی افتاد. خیلی ها اومدن.. خیلی ها رفتن... امیدوارم اونایی که رفتن, با دست پر رفته...
-
پاییز به روایت تصویر!
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 15:38
و چه این جمله به فکر همگی افتاده... بچه هارا چه کنیم... بچه ها میخواهند... بچه ها میرقصند... بچه ها میخوانند... این طریقیست که در خاطرشان میماند... . . . ای فلانی, دو سه خطی بنویس.. ساده تر, رِنگی تر.. در پی قافیه و واژه نباش.. سوژه امروزی... بگذر از دلسوزی.. لَلِه هایی همه دلسوز تر از مادرشان.. بی خیال از غم فردایی و...
-
پسری که زیاد میدانست...
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 01:25
سلام. ما اومدیم با یه عالمه تاخیر ولی با خبرای زیاد .... اومدیم از پسری بگیم که دیگه کاراش و حرفاش مثل آدم بزرگا شده... که یه وقتایی منو شوکه میکنه که یه بچه تاچه حد میتونه حواس جمع باشه... که عاشقشم... ادامه مطلب فراموش نشه... روز 11 خرداد 1391 برای ما روز بزرگی بود... بچه های آموزشگاه رنگ آوای راز اجرای کنسرت داشتن...
-
مرور خاطرات سال قبل!
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 01:28
سلام. عجب فصلیه این بهار... هر لحظه حالش عوض میشه. ولی خوب خیلی قشنگه. این تغییر حالش رو هم به زیباییش می بخشیم ! وقتی خوب فکر کنی میبینی که همه آفریده های خدا قشنگ و بی نقص هستند. این آدما هستن که شاید بعضی وقت ها اون طور که باید, شکرانه به جا نمیارن. مثلا کی میتونه طبیعت به اون زیبایی رو توی بهار ببینیه و شاکر...
-
تولد رنگین کمونی
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 16:29
سلام. عید هم از راه رسید و بوی بهار رو توی کوچه ها دمید. عید اومد و یه خاطره خوش رو برای من زنده کرد... اومدن یه فرشته کوچولو توی زندگیم.. فرشته ای که معنی ِ عشقو یه طور دیگه بهم نشون داد... دوستش دارم و براش بهترین ها رو از خدا طلب میکنم. دوستش دارم و میدونم که اونم دوستم داره و قند تو دلم آب میشه. دوستش دارم و...
-
چله بزرگه..
شنبه 3 دیماه سال 1390 18:22
سلام. یه جایی خوندم: روزها و لحظه ها، شکیب از پی یکدیگر میگذرند و ثانیه های عمر سپری میشوند و در پی هر روز خاطره ای باقی میماند... خاطرات بد را باید به دست فراموشی سپرد.. فراموشی دریاییست که همه چیز در آن غرق میشود. پس باید خاطرات شیرین را جاودانه نگاه داشت. خاطرات شیرین... بله ادامه مطلب یادت نره! فکر میکنم شب چله هم...
-
بهار کجا؟ پاییز کجا؟
دوشنبه 7 آذرماه سال 1390 22:44
سلام. اردیبهشت کجا؟ آبان کجا؟؟؟؟؟؟ نزدیک ۶ ماه میشه که وبلاگ آتیلا به روز نشده! چرا؟ خودمم درست نمیدونم! گمونم خیلی مشغول بودم. ولی حالا که فکر میکنم میبینم که مشغول بودن هم دلیل درستی برای پشت گوش انداختن کار به این مهمی نیست. کاریه که شده و فقط میتونم به خودم قول بدم که دیگه تکرار نشه. . . . ادامه مطلب فراموش نشه!...
-
تولد... تولد... ولی یکم متفاوت
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 18:52
سلام. بعد از ۹ ماه انتظار کم کم به روز موعود نزدیک میشدیم.نمیدونم اسمش غروره یا نه که هیچ وقت جلوی کسی علاقه ام به اونی که توی بطنم در حال رشد بود نشون نمیدادم... . . . با یکدنیا آرزو وارد اتاق عمل شدم و با اصرار خواستم به جای بیهوشی کامل از بی حسی استفاده کنن تا در لحظه لحظه تولد پسرم هشیار باشم و تلاش متخصص بیهوشی...
-
سالی که گذشت...
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 16:02
سلام. چقدر زود گذشت... انگار همین دیروز بود که تصمیم گرفتم برای آتیلا وبلاگ درست کنم ... ولی وقتی دست بکار شدم اصلاً نمیدونستم چی بنویسم ... ازکجا شروع کنم ... ولی همین که به آتیلا نگاه کردم سوژه دستم اومد... آره ... چه جالب... آتیلا اصلاً خودش سوژه بود ... پس دست بکار شدم و پُست دوساله ها رو نوشتم. الانم میخوام در...
-
تفاوت فرهنگ ها!
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 17:18
آتیلا از خواب بیدار میشه.داره بارون میاد.با تجهیزات کامل به بالکن میریم تا در این حس تازگی با باران شریک باشیم.هردوی ما سوئیت شرت کلاه دار بر سر داریم.کلاه من غفلتاً از سرم می اوفته و ... چند لحظه بعد نگاه شماتت بار خانم همسایه رو بابت افتادن کلاه از سرم به جان میخرم و شیرینی حس تازگی به کامم تلخ میشه... باران می...
-
شهر فرنگ...از همه رنگ...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 00:00
سلام. بالاخره ما اومدیم.اومدیم با خبرهای خوب.اومدیم بگیم یلدا اومده.پاییز قشنگ و رنگارنگ رفت و زمستون سرد و یخی اومد... آرزومیکنم که فرو افتادن هر برگ پاییزی آمینی باشد برای آرزوهای قشنگتان. این پست ما واقعاً شهر فرنگه.میخوام از همه چیز براتون بنویسم. از آتیلا و انس با خونه جدید... از آتیلا و انس به مهد کودک... از...
-
آتیلا و رویای رستاک
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 17:30
سلام. این آخرین پستیه که توی این خونه مون مینویسم.به یمن و برکت وجود پسرم آتیلا ما هم بالاخره صاحب خونه شدیم و انشاا... پست بعدی رو از خونهء جدیدمون براتون مینویسم. دلم میخواد از خاطرات این خونه بنویسم. به دنیا اومدن پسرم٬ سختی های روزهای اول بچه داری برای یک مادر بی تجربه٬ پیشرفتهای فیزیکی و ذهنی پسرم که گاهی اوقات...
-
اولین بارون پاییزی!
شنبه 17 مهرماه سال 1389 17:40
سلام. امروز آتیلا و من اولین بارون پاییزیمون رو از آسمون دشت کردیم. چه بارونی ... چه هوایی ... اونقدر پاک و تمیز بود که دلم نیومد از دستش بدیم.با لباس گرم به استقبالش رفتیم و اونم با آغوش باز اَزَمون استقبال کرد و بوسه های خیسش رو نصیب سر و صورتمون کرد. اونقدر وزش باد و رقص بارون قشنگ بود که آتیلا مدام میگفت: مامان...
-
بوی مهر...
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 23:14
سلام. بازم بوی مهر میاد. بوی پاییز. بوی دفتر و کتاب های نو. بوی لباسهای تازه دوخته شده. شوق مدرسه توی خیابون ها غوغا میکنه.صبح که از در میری بیرون بوی زندگی توی شامه ات رو پر میکنه.حس خوبی به آدم دست میده. حس خوبِ کودکی... ولی اگه بوی مهر برای کودکی مثل آتیلا که هفتمین روز مهر مصادف با نهصد و شانزدهیمین روز زندگیش...
-
مهد کودک
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 02:16
سلام.اسم مهد کودک شما رو یاد چی میندازه؟ یک محیط شاد و بچه گونه ؟ یک محیط پر از بازی و نشاط؟ یک محیط بدون استرس ؟ یا یک محیط جذاب برای همه بچه ها؟ یا... حدس شما درسته.شاید یک مهد کودک تمامی خصوصیات بالا رو دارا باشه و شاید حتی خیلی محاسن دیگه که من فراموش کردم بهشون اشاره کنم.ولی تا به حال فکرشو کردید که مدیریت چنین...
-
... مسافرت تابستانی
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 11:37
در خونه رو که بستم دلم هرٌی ریخت پایین.حالا توخونه تنها هستم و آتیلا هم توی مهد کودکه.ولی حتی نمیتونم یک قدم بردارم.به خودم میگم چیه؟مگه همین رو نمیخواستی؟که آتیلارو بذاری مهد؟حالاکه مونده. دیگه چته؟ ولی خودم میدونم که ... میرم سراغ لباسشویی و دکمه رو فشار میدم. (مامان اجازه میدی من بزنم؟) صدای آتیلا توگوشمه. میرم تو...
-
سفر نامه؟نه نه نه.خبرنامه
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 19:45
سلام.ما میخواهیم یک هفته بریم اون روستاهه که قبلا ازش براتون نوشته بودم.وقتی برگشتیم با یک عالمه خبر و عکسای داغ میاییم.پس فعلا خداحافظ پیوست: در ضمن آقا آتیلا فعلا درمورد مهدجا زده.برام دعا کنید که موفق بشم.
-
خبر خبر ۲ تا خبر
جمعه 25 تیرماه سال 1389 02:51
سلام. منم نمینویسم نمینویسم وقتی مینویسم ۲ تا ۲ تا مینوسم!!!!!! عیب نداره عوضش خبر خبر ۲ تا خبر... اول اینکه آتیلا دندونهای کرسی بالارو در آورد . و خبر دوم اینکه آتیلا مهد کودک میره.نه اینکه خدای نکرده عادت کرده باشه ها!نه.من هنوز میرم میشینم.در هر حال آتیلا اونجارو خیلی دوست داره و میدونم اگه خودم با مسئولین مهد...
-
خاطرات بیات!
جمعه 25 تیرماه سال 1389 02:15
سلام.معمولا همه بلافاصله بعد از سفر شروع به نوشتن خاطره میکن.البته همچین دیرم نشده.همش ۱ ماه گذشته! عرض شود که ما ماه قبل با باباجون اینامون رفتیم تبریز.بابا برای ماموریت و ما برای سیاحت.خیلی خوش گذشت.جاتون خالی.تنها واقعه مهم این سفرم این بود که مامان آتیلا جو زده شد و چند روزی رفت با دستگاههای ورزشی پارک ورزش کرد و...
-
یادداشت غم انگیز
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 02:59
سلام.ما اواخر ماه قبل یعنی خرداد جاتون خالی رفتیم تبریز.الان میخواستم خاطرات اونجارو باهم مرور کنیم که به سرم زد اول یه سر به سایر وبلاگها بندازم که یهکو با یک مسئله غم انگیز مواجه شدم .یکی از نی نی های وبلاگستان به اسم سوژین که همش ۷ ماهشه به اون بیماریه مبتلا شده که حتی دوباره نوشتن اسمش هم اشکمو در میاره. روزایی که...
-
قربون چشای بادومیت
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 02:41
سلام. قربون چشای بادومیت .این اصطلاح که به گوشتون خورده دیگه؟ خدارو شکر.مصداق زندشم میخواین ؟بفرمایید همین آقا آتیلای خودمون.چرا؟حالا براتون میگم. آتیلای ما چند وقتی میشه که دیگه خیلی به کتاب علاقه پیدا کرده و من سعی میکنم مرتبا براش کتاب بخونم که همین بعضی وقتا مشکل ساز میشه.مثلا امروز. ما ساعت ۱۲:۵۰ ظهر مشغول خوندن...
-
بچه بیش فعال . آری یا نه؟
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 17:26
سلام.تاحالا شده فکر کنید بچتون بیش فعاله و این قضیه یه جورایی ناراحتتون کنه؟ بهار امسال من و آتیلا یک هفته رفتیم شمال.رفتیم توی یک روستای خوشگل که هر چی ازش بگم کم گفتم. خلاصه آتیلا اون هفته رو کلی حال کرد.بماند که من توی اون هفته همش داشتم بافتنی میبافتم و درست و حسابی به بچم نرسیدم.ولی میدونید که بچه ها نمی ذارن...
-
و اینجوری شد که ... ( ۳ )
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 16:13
سلام.ما اومدیم با یک سری عکس تازه آتیلا و باباجون تولد ۱ سالگی فروردین ۸۸ (بازم از آتلیه پلک ممنون) آتیلا و مامانش تولد ۱ سالگی ایناهم مائیم ۱۳ بدر ۱ سالگی بهار ۸۸ بهار ۸۸ پارک ائل گلی.تبریز تابستان ۸۸ پائیز ۸۸ رشت اینم پائیز ۸۸ زمستان ۸۸ زمستان ۸۸ تولد ۲ سالگی (به دلیل عدم همکاری سوژه عکس تکی از تولد ۲ سالگی نداریم.)...
-
و اینجوری شد که... (۲)
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 02:09
بعد از یک غیبت طولانی ..سلام.مامانایی که جوجه هاشون رو از پوشک گرفتن میدونن که این کار عجب پروسه سختیه. به هر حال ما اومدیم. حالا بقیه عکس ها... . آتیلا توی 7 ماهگی به خاطر اولین دندونش یک کم لاغر شد. بچه 8 ماهه که به سمت کارهای خطرناک میره که معرف حضورتون هست.. مثل اکثر 9 ماهه ها آتیلا تمام روزشو صرف متر کردن محیط...
-
و اینجوری شد که... (۱)
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 02:03
آتیلای ۱۰ روزه آتیلای ۱ ماهه آتیلای ۲ ماهه...ای زبل آتیلا وقتی ۳ ماهه بود از ۴ ماهگی ریزش موهاش محسوس شد. توی ۵ ماهگی تو روروئک نشوندمش.. جوجه کوچولوی من در ۶ ماهگی بیشتر موهاش ریخت ( با تشکر از آتلیه پلک ) قول میدم بقیه عکساشو سری بعد براتون بذارم تا ببینید این آقاهه الان چه شکلیه . فعلا خداحافظ
-
دو سالگی ...
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 02:29
سلام .مادرایی که بچه دو ساله دارن یا داشتن میدونن که دوساله ها عجب موجودات جالبی هستن.از معمولی ترین کارهای یک بچه دوساله میشه به این موارد اشاره کرد: خوردن نصف تیوپ خمیردندان بچه گانه!. مالیدن کرم دست و صورت مامان به رختخواب !. ریختن لباسهای مجلسی مامان و کتابای امانتیش توی وان پر از آب حمام !. ریختن روغن مایع.....
-
در مورد بچه داری...
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1389 03:53
سلام.خیلی دوست دارم قبل از شروع آتیلا نامه سخنی با اون مامانایی داشته باشم که نی نی هاشون هنوز به دنیا نیومده و دوست دارن زودتر روی ماه کوچولوشون رو ببینن و لباسای خوشگلی که براش خریدن رو زودتر تنش کنن وا ونو حمام کنن و از وجودش لذت ببرن و ... و خیلی کارهای دیگه که آرزوشو داشتن و دارن.ولی خداوکیلی از بچه داری چی...