آتیلا از خواب بیدار میشه.داره بارون میاد.با تجهیزات کامل به بالکن میریم تا در این حس تازگی با باران شریک باشیم.هردوی ما سوئیت شرت کلاه دار بر سر داریم.کلاه من غفلتاً از سرم می اوفته و ... چند لحظه بعد نگاه شماتت بار خانم همسایه رو بابت افتادن کلاه از سرم به جان میخرم و شیرینی حس تازگی به کامم تلخ میشه...
آتیلای من هم مثل تمام کودکان و مخصوصاً پسرها ارادت خاصی به آقای پلیس داره.یک روز که باهم راهی پارک بودیم چشممون به ماشین پلیسی افتاد که آن طرف خیابان پارک بود.با پیشنهاد آتیلا به سمت ماشین پلیس رفتیم و به آتیلااجازه دادم تااون روبه خوبی وارسی کنه ... لمس چرخها... چراغ ماشین... امتحان کردن درها از بابت فقل بودن... لمس سپر بزرگ و محکم ماشین و مقایسه اون با ماشین پلیس آتیلا... . ....... .. ... ناگهان با صدای بلندی از جا میپریم و متوجه میشیم که آقای پلیس برای دورکردن مااز ماشین بادزدگیر یکبار در رو بازو بسته کرده... با ناراحتی و شرمندگی من در مقابل آتیلا از اونجا دور میشیم...