سلام.
بعد از ۹ ماه انتظار کم کم به روز موعود نزدیک میشدیم.نمیدونم اسمش غروره یا نه که هیچ وقت جلوی کسی علاقه ام به اونی که توی بطنم در حال رشد بود نشون نمیدادم...
.
.
.
با یکدنیا آرزو وارد اتاق عمل شدم و با اصرار خواستم به جای بیهوشی کامل از بی حسی استفاده کنن تا در لحظه لحظه تولد پسرم هشیار باشم و تلاش متخصص بیهوشی برای اینکه چشمامو ببندم و به خودم آرامش بدم فایده نداشت.
بالاخره............. آتیلا به دنیا اومد... اول به انگشتاش نگاه کردم ...دستها...پاها...نه خدارو شکر همه سر جاشون بودن...خیالم راحت شد... ولی به نظرم رنگ پوستش یکم تیره بود...خوابم گرفت...........خوابم برد.......................
از آسانسور که بیرون اومدیم اولین چهره ای که دیدم مامانم بود که با نگرانی پرسید:
ــ آزاده بچه سالمه ؟
ــ آره مامان... ولی خیلی زشته!
ــ نگووووو بَچَمو...
خوابیدم.
..
.
.
.
توی اتاق پر از ملاقات کننده بود...همه منتظر بودیم تا پسرم رو بیارن... با ورودپرستار همه نگاه ها به سمت در برگشت...
متاسفم...کوچولوتون باید چند ساعتی باید تحت نظر باشه.........
.
.
.
.
.
و اینطوری شد که روزهایی که میتونست برای من شیرین ترین باشه به تلخ ترین روزهای عمرم تبدیل شد.بله آتیلا به دلیل دفع نشدن مایع دورن ریه هاش بستری شد.نه به علت مریضی بلکه به خاطر جلوگیری از اون. ولی برای من که توی اون شرایط بودم این دو باهم فرقی نداشت و به چشم یک بچه مریض بهش نگاه میکردم.
و بعد از ۱۰ روز با آتیلا به خونه برگشتیم. ولی من دیگه اون مادری که باید باشم نبودم.خیلی توی ذوقم خورده بود...تصور من از بچه داشتن چیز دیگه ای بود و حالا با این شرایط خیلی سخت بود که خوشبینی توی دلم خونه کنه.مادر افسرده ای بودم که فقط از روی وظیفه بچه شو تر و خشک میکنه و نه از روی علاقه.
.
.
.
.
.
ولی ورق برگشت... کم کم عکس العمل های آتیلا شروع شد... خنده ها و ... بی تابی برای در آغوش گرفتنش... احساس آرامش و رضایتی که بعد از شیر خوردن توی چشماش میدیدم ... بغض کردنش وقتهایی که به خاطر کاری دیر سراغش میرفتم... همه و همه دست به دست هم دادن تا من هم احساس طبیعی یک مادر رو تجربه کنم و حالا روزهایی رو دارم که وقتی آتیلا مهدکودکه بارها و بارها توی اتاقش میرم... وسایلشو میبینم...عکسهاشو مرور میکنم و قند توی دلم آب میشه که یک چنین نعمتی توی خونه دارم.
خدارو همیشه به خاطر این نعمت و بالاتر از اون به خاطر این احساس قشنگ شکر میکنم.خدایا شکرت
امسال ما سه بار خاطره تولد آتیلا رو مرور کردیم.یک بار روز تولدش 7 فروردین که سه تایی به نمک آبرود رفتیم و آتیلا برای اولین بار تله کابین سواری رو تجربه کرد.
بار دوم روز 9 فروردین که با ایلیا و خانواده یک جشن کوچیک ۶ نفره توی خونه خودمون داشتیم.
و بار سوم روز 24 فروردین توی مهد با دوستای مهدکودکی . و ما یادمون اومد که فروردین چه ماه پر برکتی برامون بوده.
اینا هم دویار جدا نشدنی آتیلا و پرهام