پسری که زیاد میدانست...








سلام.

ما اومدیم با یه عالمه تاخیر ولی با خبرای زیاد....

اومدیم از پسری بگیم که دیگه کاراش و حرفاش مثل آدم بزرگا شده...

                                   که یه وقتایی منو شوکه میکنه که یه بچه تاچه حد میتونه                               حواس جمع باشه...

                                     که عاشقشم...



                                                                      ادامه مطلب فراموش نشه...



روز 11 خرداد 1391 برای ما روز بزرگی بود... بچه های آموزشگاه رنگ آوای راز اجرای کنسرت داشتن که بچه های کلاس بِلز و تَبلک هم قطعه کوچکی رو توی اون کنسرت اجرا کردن...

با اینکه اجرای قطعه 3 دقیقه بیشتر طول نکشید, ولی برای ما خیلی هیجان انگیز بود که میدیدیم جوجه ما بدون خجالت روی سن نشسته و نُتها رو کمابیش درست میزنه.







البته از 91/5/2 ساز تمرینی آتیلا و دوستاش از بِلز به فُلوت تغییر پیدا کرد و آتیلا اولین درسش رو گرفت.

من فکر میکنم این اجرای کوچیک, شروع بزرگی بود برای داشتن اعتماد به نفس. وقتی از بچگی بدون خجالت و با جسارت روی سِن بری... اونوقت دیگه دُنیات همینطوری ساخته میشه و اصلا نمیدونی خجالت روبرو شدن با یک جمع بزرگ چه شکلیه و این برای بزرگسالیت خیلی خوبه. من اینو مدیون خانم مدبر هستم. 


بعد از کنسرت هم آتیلا یه تجربه دیگه داشت و اون قایق سواری توی سواحل دریای خزر بود که اولش با ترس و آخرش با هیجان همراه بود.



رفتن به کلاس شنا هم که همچنان با علاقه دنبال میشه و من ازین بابت خوشحالم که آتیلا از کوچکی روی ورزش خاصی متمرکز شده و اونو با جدیت دنبال میکنه.



آتیلا اواسط تیرماه یه سفر هم به کیش داشت که متاسفانه اون طوری که ازش توقع داشتم باهامون همکاری نکرد.





ولی این همکاری نکردنها در اصل قضیه که من عاشقشم هیچ تغییری ایجاد نمیکنه و من تا دنیا دنیاست عاشقش میمونم.


آتیلا... گفته بودم دوسِت دارم؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد